دخترک با احساسم
امروز سه شنبه5/10/91 هست و من مي خوام از خاطره خوب و شيريرن شما عزيز دلم بنويسم كه ديروز مامان فاطي و بابايي حسين اومده بودن خونه ماو شما هم كلي خوشحال و شاد شده بودي و موبايل بابايي دستت بود و آهنگ گوش مي كردي و مي رقصيدي منكه دم در خونه رسيدم صداي گربه درآوردم ولي نفهميدي چند دفعه صدا درآوردم بعد متوجه شدي و اومدي به سمتم كلي بهت خنديديم خلاصه عصر رفتيم خونه خاله بابا پيمان و اونجا كلي فضولي كردي و وسايل ها رو بهم ريختي و مامان نسرين براي شما كتاب داستان خريده بود و به همه مي دادي كه برات بخونن كتاب رو قربون اون بازي كردن هات بشم بعدش با بايي رفتيم براي اتاق شما قاليچه خريديم اينقد ذوق زده شده بودي كه وقتي رسيديم خونه رفته بودي روي قاليچه و با كفشدوزك ها صحبت مي كردي اينقد با بابايي بهت خنديديم قربون اون ذوقهات برم الهي هميشه خندان و سرحال باشي . دوست دارم مامان جون