کوچولوی مامانی
سلام دختر خوشكل مامان امروز دوشنبه 18/10/91 هست و ساعت 7:45 دقيقه صبحه. من امروز دخترم خيلي ناراحتم چون امروز صبح كه بيدار شدي كلي گريه كردي ومي خواستي بغل من باشي الهي قربونت برم كه با تمام دلتنگي هات گذاشتمت و اومدم سر كارم . تو ماشين كه بودم و به سمت اداره مي اومدم همش فكر مي كردم كه چرا ما بايد صبح به اين زودي بيام سركار و شما كوچولوهاي خوشكل و ناز رو تنها بذاريم كه با گريه هاتون اعصاب آدم بهم بريزه كاش مي شد كنار تو دختر نازنينم مي بودم و در آغوشم مي گرفتمت تا احساس آرامش كني و لي خوب نمي شه سعي مي كنم زياد بهش فكر نكنم تا گريم نگيره فقط دلم خوش هست كه بابا پيمان حداقل نيم ساعت پيشت هست تا احساس آرامش كني و همچنين پرستار خوبت كه بهش كلي اطمينان دارم كه خيلي مراقبت هست . خوب بگذريم عزيز مامان مي خوام از خاطرات ديشب خونه بابايي حسين بنويسم كه چقدر شما ماشااله دختر فهميده اي شدي . اينقد حركات و كارهاي بامزه اي مي كرديديشب كه همه بهت مي خنديدن هر كاري بقيه مي كردن شما هم بايد انجام مي دادي هر چي بقيه مي خوردن شما هم بايد مي خوردي الهي قربونت برم فداي اون فضولي هات بشم خيلي دوست دارم انشاله خدا تو رو براي من و بابايي سالهاي سال نگه داره .خوب ديگه زياد حرف نمي زنم و فقط مي خوام هميشه خندان و سرحال ببينمت.