دختر ددری مامان و بابا
سلام مامان جونم الان که دارم برات خاطره ات رو می نویسم ساعت 11 شب بابات پای کامپیوتر خودش و منم پشت لپ تاپمو دارم خاطره زیبای امروز شما رو می نویسم . ما امروز جمعه 21 مهر 91 رفتیم با مامان فاطی و بابا حسین رفتیم خارج شهر به شما خیلی خوش گذشت عسلی من اینقد می خندیدی و ذوق کرده بودی از طبیعت که هممون حال می کردیم. از اون خنده های ذوقیت می کردی که ما کلی بهت می خندیدیم.خلاصه تا ساعت 5 بیرون شهر بودیم و بعد رفتیم خونه و ساعت 8 رفتیم خونه خاله من که اونجا هم کلی با بچه ها بازی کردی و ساعت 9 که شد سازه خوابو زدی و من و بابایی مجبور شدیم بلند شیم و شما رو ببریم دور بدیم که بخوابی .خوب دخترم تو رو بخدای بزرگ می سپارم و برات ارزوی خوشبختی دارم .دوست داریم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی