هلن کوچولوی مامانهلن کوچولوی مامان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دنیای مامانی

مامان و بابا در انتظار یکی یکدونمون

سلام به گل مامانی . امیدوارم حالت خوب خوب باشه . میخوام برات یک خاطره قشنگی بگم . دیروز ظهر که رفتم خونه به بابایی گفتم امروز سمت راست شکمم یک تکونهایی خورد که مهناز گفت صدای سکسکه اش است . بعد بابایی دستشو گذاشت روی شکمم و فهمید کلی ذوق زده شد و داشت حست می کرد عزیزم بعد برای همه تعریف کردیم از ذوقمون . امیدوارم هر چی زودتر بیای و به زندگیمون معنای قشنگی بدی عزیزم دوست دارم دوست دارم دوست دارم مامانی عاشق تو ، تو رو مبوسه و به خدای مهربون می سپاره تا 5 ماه دیگه . ...
14 ارديبهشت 1390

صدای سکسکه

سلام عزیز مامانی . امیدوارم حالت خوب خوب باشه و مامانی تو رو اذیت نکرده باشه.امروز یک خاطره خیلی زیبا از تو برام پیش اومد . امروز دستم گذاشته بودم روی شکمم داشتم تمرکز می کردم که یکدفعه یک صدای ظریف و خوشکل از تو شنیدم روی شکمم . خاله مهناز هم که دستشو گذاشت این صدا رو شنید یک صدا کوچولو مثل ضربان قلب . خیلی ذوق زده شدم با مهناز کلی خندیدیم . الهی مامانی فدات بشه که تو اینقد کوچولویی خوشکلم .زودتر بیاکه دیگه دل تو دلم نیست . خیلی دوست دارم عزیزم و می بوسمت تا خاطره زیبای دیگر     ...
13 ارديبهشت 1390

تولدم مبارک

صبح تولد مامانی عمو مهدی - خاله نغمه - دایی شهرام - خاله ساغر - خاله مریم و عمو محمود و صبا و خاله مهناز که برای من بستنی خرید و منو شرمنده کرد تو اداره برام تولد گرفت با خانم خاتمی دستشون درد نکنه . شب دهم اردیبهشت تولد مامان نگار بود که بابایی برای مامان کیک و گل خرید خونه بابا گنجی تولد مامان گرفتن خوش گذشت .   بابایی هم به مامان کادو داد مامان نسرین هم عمه نگار هم که گفت برات می خرم کادو رو بعدا. بعد منو بابا پیمان با هم عکس گرفتیم و بابایی گفت ان شا الله سال دیگه با نی نیمون سه تایی عکس بگیریم منم دستمو گذاشتم رو شکمم و بهت گفتم ان شاالله زودتر بدنیا بیای و سال دیگه سه تایی با هم تولد بگیریم عزیز م...
12 ارديبهشت 1390

همه زندگی مامان و بابا

در تاریخ ۱۷/۱۱/۸۹ با دادن آزمایش خون ، فهمیدم که تو خوشگل مامانی رو حامله هستم وقتی برگه آزمایش به بابایی نشون دادم کلی خوشحال شدیم بعد از ۵ سال ورود تو باعث خوشحالی ما شد .بعد از اون زنگ زدم به خاله نغمه و دایی شهرام خبر خوش بهشون دادم کلی ذوق زده شدم و از اونجا رفتم خونه مامان فاطی خبر دادم و همه خوشحال شدن . بعد از اونجا رفتیم خونه مامان نسرین و عمه نگارت هم خبر دادیم . عزیزم اینقدر مامانی دوست داره که حاضره هر کاری برای خوشبختی تو بکنه . همینجور کم کم روزها گذشت و من رفتم دکتر و آزمایش دادم تا از سلامتی تو باخبر بشم تا اینکه در هفته دهم رفتم سونوگرافی و با انجام دادن سونو خانم دکتر گفت کوچولوی عزیزتون سالمه و مشکلی نداره اینقدر خوشحال شد...
10 ارديبهشت 1390