هلن کوچولوی مامانهلن کوچولوی مامان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

دنیای مامانی

شیطونک مامان

زیبای من سلام . چند روز مامانی تعطیل بود که حسابی کنار همدیگه خوش گذروندیم از مهمونی که داشتیم و به خوبی برگزار شد و ... دخترم جدیدا کارهای عجیب و غریبی می کنی و شیطونکهای بامزه ای می کنی که فقط باید قورتت داد من و بابایی عاشق فضولی هاتیم الهی قربونت برم من مادر.از این بگم که وقتی شکلات می بینی دیگه می خوای بال دربیاری و یک کارهایی می کنی که باید ما بهت شکلاترو بدیم و هر جایی هم که می ریم بهت سریع شکلات می دن ای بابا من که دیگه عصبی می شم ، باشه اشکالی نداره تحمل می کنم چاره ای نیست من باز یواشکی ازت می گیرم و خودم می خورم . خوب عزیزم برات آرزوی سلامتی و تندرستی می کنم . دوست دارم دخترکم. ...
15 بهمن 1391

مريضي هلن كوچولو

دخترم يك چند روزي هست كه سرما خورده و من و باباش كلي براش ناراحت هستيم روز چهارشنبه بردمت دكتر . اينقد گريه كردي پيش دكتر كه حتي نذاشتي قد و وزنتو بگيرن الهي قربونت برم كه اينقد ترسويي نفس مادر كه همه بهت مي گفتن كه به مامانش رفته از اين نظر . خلاصه وقتي از دكتر اومديم كلي برات دارو نوشت كه من سريعا شروع كردم داروها رو تا شما زودتر خوب بشي   خدایا هيچ مادري هيچ موقع مريضي بچشو نبينه كه خيلي سخته ، وقتي سرفه مي كني وقتي آبريزش بيني داري انگار  ديگه نفس نمي تونم بكشم خدايا هر چي زودتر دخترم رو خوب كن امروز شنبه كه از خواب بيدار شدي صدات كلا در نمي اومد كه خيلي دپرس شدم و ناراحت كه دختر كوچولوي عزيز مامان اينقد صداش گرفته و ...
7 بهمن 1391

اومدن خاله

با اومدن خاله هم تو دختر من خوشحال شدي و هم من . چند ماهي بود كه خواهرمو نديده بودم حسابي دلم تنگ شده بود براش . عصر سه شنبه ما دوره بوديم كه بابايي خاله رو از ترمينال آورد خونه و من هم خوشحال زودتر از همه بلند شدم كه برم ديدن خاله وقتي ديدمش كلي احوالپرسي و ... و شما هم تا خاله رو ديدي كلي ذوق كردي و خودتو انداختي تو بغل خاله و از اون به بعد هر كار كردم نيومدي بغل من اينقد به خاله ات چسبيده بودي كه انگار اون مامانته كه بعد بابا پيمان مي گفت ناراحت نشو خاله مي گن بوي مادر رو ميده تو اين چند روز اينقد باخاله ات بازي مي كني و سرگرمي كه وقتي اينقد خوشحال مي بينمت منم خوشحال مي شم حالا خاله كه تا اواسط هفته پيشمون هست تو هم سرگرمي با خاله جونت ا...
30 دی 1391

تفريح چند روز تعطيلي

امروز يكشنبه 24/10/91  و ماچند روزي بود كه تعطيل بوديم خيلي خوش گذشت تعطيلات ؛در كنار هم بودن و به دخترمون رسيدن خيلي خوب بود . ديروز صبح با مامان فاطي و بابايي حسين رفتيم خارج شهر خيلي هواش سرد بود شما دختر گلم هم كه رود خونه آب رو كه ديدي كلي ذوق كردي و هي مي گفتي آپ آپ قربونت بره مادرت وقتي اينقد ذوق مي كني از ديدن بچه ها و ... من خيلي خوشحال مي شم خلاصه بابا پيمان ما رو تا يك جاهايي برد كه اصلا نرفته بوديم خيلي خوش منظره بود شما هم كه فقط فضولي مي كردي تو ماشين و آجيل و بيسكويت مي خواستي كلي نق مي زدي كه بهت خوراكي بدم شيطونك.ظهر ساعت 30/12 برگشتيم خونه و نهار خونه مامان فاطي بوديم تا ساعت 10 شب اونجا بوديم و با تو دختر فضول ما برنا...
25 دی 1391

کوچولوی مامانی

سلام دختر خوشكل مامان امروز دوشنبه 18/10/91  هست و ساعت 7:45 دقيقه صبحه. من امروز دخترم خيلي ناراحتم چون امروز صبح كه بيدار شدي كلي گريه كردي و مي خواستي بغل من باشي الهي قربونت برم كه با تمام دلتنگي هات گذاشتمت و اومدم سر كارم . تو ماشين كه بودم و به سمت اداره مي اومدم همش فكر مي كردم كه چرا ما بايد صبح به اين زودي بيام سركار و شما كوچولوهاي خوشكل و ناز رو تنها بذاريم كه با گريه هاتون اعصاب آدم بهم بريزه كاش مي شد كنار تو دختر نازنينم مي بودم و در آغوشم مي گرفتمت تا احساس آرامش كني و لي خوب نمي شه سعي مي كنم زياد بهش فكر نكنم تا گريم نگيره فقط دلم خوش هست كه بابا پيمان حداقل نيم ساعت پيشت هست تا احساس آرامش كني و همچنين پرستار خوبت كه...
18 دی 1391

خوشحالی من و هلن

سلام من و هلن امروز خیلی خوشحالیم چون بابا پیمان اومده و تنهایی مادو تا رو پر کرده ولی این چند روز به من و هلن در خونه بابایی حسین خیلی خوش گذشت حسابی سرمون شلوغ بود چون بابابزرگ روضه داشت و ما درگیر مراسم بابابزرگ بودیم ولی در هر صورت جای خالی بابا پیمان احساس می شد در هر صورت خوشحالیم و اومدیم خونه خودمون و کلی خوشحال شدیم با دیدن خونه و هلن من با دیدن عروسک هاش خیلی ذوق کرد چون چند روزی بود که عروسک هاشو ندیده بود . اینم خوشحالی دخترم از دیدن باباش. ...
15 دی 1391

تنهايي مامان و دختر

سلام زيباي من امروز يكشنبه 11/10/91 هست و من و شما از امروز به مدت 4روز تنها هستيم چون بابا پيمان رفته ماموريت و ما هم از امروز صبح رفتيم خونه بابايي حسين هم خوشحالم و هم ناراحت . خوشحالم چون مامان و بابام از تنهايي در ميان ناراحتم چون جاي بابا پيمان خيلي خيلي خالي شده و دلمون هم براش تنگ شده اينقد دلمون تنگ شده كه نفسم هم حتي پشت تلفن مي خواد با من صحبت كنه مي گه بابا كهوقتي اين جمله رو به بابايي گفتم كلي ذوق كرد  خلاصه امیدوارم که دوتاییمون در این چند روز بتونیم کنار هم شاد باشیم تا زود تموم شه و بابایی بیاد       ...
11 دی 1391