هلن کوچولوی مامانهلن کوچولوی مامان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

دنیای مامانی

دخترم همه عشق مامانی و بابایی

سلام به دختر گل مامانی و بابایی .دیروز شنبه ٤/٤/٩٠ من باتفاق مامان فاطی و خاله نغمه رفتم دکتر . وقتی داخل اتاق شدیم دکتر بعد از معاینات گفت دراز بکش تا صدای ضربان قلب نازنینتو بشنوی . من دراز کشیدم و دکتر با وسایلش اومد بعد خاله نغمه به دکتر گفت : می شه صدای قلبشو ضبط کنم ، خانم دکتر خندید گفت بیا اشکال نداره شروع کرد دستگاه به کار کردن و صدای قلب تو نازنینمو شنیدم وای خداااااااااای من داشتم عشق می کردم خاله نغمه کلی خندید و ذوق کرده بود بعد از معاینات دکتر گفت دیگه به سونو احتیاجی نداری اما اگر می خوای بدونی چیه جنسیتش می تونی بری سونو .با اصرار خاله نغمه و مامان فاطی رفتم سونو بعد دکتر بعد از کلی اینو و انور کردن گفت شما دختر داری  ...
5 تير 1390

سلام به وروجک مامان و بابا

سلامی به گرمی آفتاب به وروجک مامانی که همش شیطونی می کنه تو شکم مامانش .گفتم بعد از مدتها بیام و خاطره زیبای تکون خوردنهای تو رو بنویسم چند وقته که همش زیر شکمم فضولی می کنی و تکونهایی می خوری که دلم یکجوری میشه عزیزم .یادمه که یک روز یک تکون بدی خوردی که من جیغ کشیدم از درد که بابائیت اومد با شوخی با تو دعوا کرد که تو از بعدازظهر تا شب تکون نخوردی هر چی با تو حرف زدیم و منت تو رو کشیدیم اصلا محل ندادی و تکون نخوردی تا ساعت ٩ شب که آشتی کردی با ما کلی با بابایی خندیدیم و همینجور از بقیه تکون خوردنهات که اگه یک ذره خم بشم تکون میخوری با شدت که صاف بشم خیلی با مزه است این حرکات و من عاشق این حرکات و تکون خوردنهای تو هستم گلم بدون تو دنیای ...
4 تير 1390

حرکتهای ریزه ماهی

سلام عشق مامان . امروز اومدم که از یک خاطره بامزه تو تعریف کنم .امروز شنبه 21/3/90 است و شما 5 ماهتون است . امروز صبح که اومدم اداره روی صندلی نشسته بودم که متوجه حرکات ریز کوچولویی زیر شکمم شدم رفتم به خاله مهناز گفتم و گفت : حرکات خودشه ، نمی دونی که چه ذوقی کردم عزیز دلم . ان شااله که همیشه حکاتتو حس کنم خوشکل مامانی . دیشب هم که بابا پیمان از تو تعریف می کرد و با تو صحبت می کرد و با هم می گفتیم که با اومدن این بچه چقدر زندگیمون تغییر کرده نفسم دوست دارم. من و بابایی در زندگیمون از تاریخی که فهمیدیم تو رو باردارم داریم تلاش می کنیم برای یک زندگی خوب و عالی برای شما امیدمون و در آخر می خوام برات بگم که مامان و بابا خیلی دوست دارن و عاشقا...
21 خرداد 1390

امیدم برای زندگی

سلام عشق مامان که نمی دونم دختری یا پسر .هر چی هستی سالم و تندرست باشی . عزیزم    می خواستم برات یک خاطره بامزه بگم . دیروز سه شنبه 10 خرداد 90 همکارم اومد توی اتاقم ، داشتیم با هم صحبت می کردیم ، من نشسته بودم روی صندلی که یهو دیدم سمت راست شکمم یکم بالاتر یک تکونهای بامزه ای خورد خودمو سریع راست کردم دیدم که خوب شد . بعد برای مامان فاطی و بابا پیمان که گفتم خندیدند و مامان فاطی گفت بچه ات تکون خورده ، وای نمی دونی که چه حس خوبی داشتم عزیز دل مامان .الهی فدات بشم مامانی قد یک دنیا عاشقت و تو رو می پرسته گل من .  بعد شب که آمدیم خونه بابا پیمان داشت با تو صحبت می کرد که من حسودیم شد گفتم چی می گی به بچه ام گفت :دارم با ب...
11 خرداد 1390

سلام به عزیز خوشگل مامانی نفسم

سلام مامانی جونم امیدوارم هر روز که می گذره حالت بهتر از دیروز باشه و در صحت و سلامت کامل بسر ببری عزیزم . می خوام برات از روز چهارشنبه 4/3/90 بگم که من با بابایی صبح ساعت  30/8 رفتیم سونو که دکتر ساعت 9 اومد بعد من رفتم دراز کشیدم تا جنسیت عزیز دلمو بفهمم وای که چقدر لحظه زیبایی بود برای هر مادری این لحظه ها قشنگه .وقتی تو رو دیدم توی مانیتور کلی ذوق زده شدم جیگرم نفسم عمرم دستات پاهات سرت شکمت وای خدای من  بابات که دیدگه نگو داشت ذوق می کرد که منشی دکتر بهش گفت آقا یباین جلوتر ببینین هر کار کرد دکتر که جنسیت شما رو ببینه معلوم نشد چنان پاهاتو بهم چسبونده بودی که معلوم نشد جنسیتت عزیزم  خوب ما رو گذاشتی سرکار طلای مامان . د...
5 خرداد 1390

جمع شدن عزیزم

سلام مامانی جونم امیدوارم حالت خوب خوب باشه و قلب کوچیکت همچنان در حال زدن باشه . یک خاطره خیلی خوب و بامزه می خوام برات تعریف کنم گلم دیروز مامانی رفته بود حموم یکدفعه آب داغ شد دیدم طرف راست شکمم سفت شد و حالت جمع شدن به خودش گرفت بعد که یهو آمدم اینطرف خوب شد الهی فدات بشششششششششششم که فکر کنم خودت جمع کردی عزیزم دوست داررررررررررررررم.بعد که به بابایی گفتم ، گفت : طفلی بچمو سوزوندی .کلی خندیدیم با بابایی نفس طلای مامان .اینو بدون که منو بابایی در انتظار دیدن تو هستیم و خیلی دوست داریم خدا نگهدارت کوچولوی من تا خاطره زیبای دیگر از تو . دوست دارم. ...
27 ارديبهشت 1390

سفر بابایی و اومدن دایی شهرام

سلام به کوچولوی نازم امیدوارم حالت خوب خوب باشه عزیز مامان. بابایی جمعه رفت تهران و ما رو تنها گذاشت و مادو تا طبق معمول تنها شدیم و رفتیم خونه بابا حسین . .دایی شهرام با خاله ساغر با روژینا اومدن بیرجند روز جمعه پیش ما کلی با روژینا خندیدیم به روژینا می گفتم عمه نی نی داره میومد شکمم ناز می کرد می گفت نی نی . جات خالی عزیزم که دختر دایی ات را می دیدی . می گفتم به همه که ان شاء الله تا 5 ماه دیگه نی نی عمه می یاد روژینا باهاش بازی می کنه . اینم از خاطرات با مزه این دو روز تعطیل گلم . می بوسمت عشق من. ...
18 ارديبهشت 1390