هلن کوچولوی مامانهلن کوچولوی مامان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

دنیای مامانی

سلام به وروجک مامان و بابا

سلامی به گرمی آفتاب به وروجک مامانی که همش شیطونی می کنه تو شکم مامانش .گفتم بعد از مدتها بیام و خاطره زیبای تکون خوردنهای تو رو بنویسم چند وقته که همش زیر شکمم فضولی می کنی و تکونهایی می خوری که دلم یکجوری میشه عزیزم .یادمه که یک روز یک تکون بدی خوردی که من جیغ کشیدم از درد که بابائیت اومد با شوخی با تو دعوا کرد که تو از بعدازظهر تا شب تکون نخوردی هر چی با تو حرف زدیم و منت تو رو کشیدیم اصلا محل ندادی و تکون نخوردی تا ساعت ٩ شب که آشتی کردی با ما کلی با بابایی خندیدیم و همینجور از بقیه تکون خوردنهات که اگه یک ذره خم بشم تکون میخوری با شدت که صاف بشم خیلی با مزه است این حرکات و من عاشق این حرکات و تکون خوردنهای تو هستم گلم بدون تو دنیای ...
4 تير 1390

حرکتهای ریزه ماهی

سلام عشق مامان . امروز اومدم که از یک خاطره بامزه تو تعریف کنم .امروز شنبه 21/3/90 است و شما 5 ماهتون است . امروز صبح که اومدم اداره روی صندلی نشسته بودم که متوجه حرکات ریز کوچولویی زیر شکمم شدم رفتم به خاله مهناز گفتم و گفت : حرکات خودشه ، نمی دونی که چه ذوقی کردم عزیز دلم . ان شااله که همیشه حکاتتو حس کنم خوشکل مامانی . دیشب هم که بابا پیمان از تو تعریف می کرد و با تو صحبت می کرد و با هم می گفتیم که با اومدن این بچه چقدر زندگیمون تغییر کرده نفسم دوست دارم. من و بابایی در زندگیمون از تاریخی که فهمیدیم تو رو باردارم داریم تلاش می کنیم برای یک زندگی خوب و عالی برای شما امیدمون و در آخر می خوام برات بگم که مامان و بابا خیلی دوست دارن و عاشقا...
21 خرداد 1390

امیدم برای زندگی

سلام عشق مامان که نمی دونم دختری یا پسر .هر چی هستی سالم و تندرست باشی . عزیزم    می خواستم برات یک خاطره بامزه بگم . دیروز سه شنبه 10 خرداد 90 همکارم اومد توی اتاقم ، داشتیم با هم صحبت می کردیم ، من نشسته بودم روی صندلی که یهو دیدم سمت راست شکمم یکم بالاتر یک تکونهای بامزه ای خورد خودمو سریع راست کردم دیدم که خوب شد . بعد برای مامان فاطی و بابا پیمان که گفتم خندیدند و مامان فاطی گفت بچه ات تکون خورده ، وای نمی دونی که چه حس خوبی داشتم عزیز دل مامان .الهی فدات بشم مامانی قد یک دنیا عاشقت و تو رو می پرسته گل من .  بعد شب که آمدیم خونه بابا پیمان داشت با تو صحبت می کرد که من حسودیم شد گفتم چی می گی به بچه ام گفت :دارم با ب...
11 خرداد 1390

سلام به عزیز خوشگل مامانی نفسم

سلام مامانی جونم امیدوارم هر روز که می گذره حالت بهتر از دیروز باشه و در صحت و سلامت کامل بسر ببری عزیزم . می خوام برات از روز چهارشنبه 4/3/90 بگم که من با بابایی صبح ساعت  30/8 رفتیم سونو که دکتر ساعت 9 اومد بعد من رفتم دراز کشیدم تا جنسیت عزیز دلمو بفهمم وای که چقدر لحظه زیبایی بود برای هر مادری این لحظه ها قشنگه .وقتی تو رو دیدم توی مانیتور کلی ذوق زده شدم جیگرم نفسم عمرم دستات پاهات سرت شکمت وای خدای من  بابات که دیدگه نگو داشت ذوق می کرد که منشی دکتر بهش گفت آقا یباین جلوتر ببینین هر کار کرد دکتر که جنسیت شما رو ببینه معلوم نشد چنان پاهاتو بهم چسبونده بودی که معلوم نشد جنسیتت عزیزم  خوب ما رو گذاشتی سرکار طلای مامان . د...
5 خرداد 1390

جمع شدن عزیزم

سلام مامانی جونم امیدوارم حالت خوب خوب باشه و قلب کوچیکت همچنان در حال زدن باشه . یک خاطره خیلی خوب و بامزه می خوام برات تعریف کنم گلم دیروز مامانی رفته بود حموم یکدفعه آب داغ شد دیدم طرف راست شکمم سفت شد و حالت جمع شدن به خودش گرفت بعد که یهو آمدم اینطرف خوب شد الهی فدات بشششششششششششم که فکر کنم خودت جمع کردی عزیزم دوست داررررررررررررررم.بعد که به بابایی گفتم ، گفت : طفلی بچمو سوزوندی .کلی خندیدیم با بابایی نفس طلای مامان .اینو بدون که منو بابایی در انتظار دیدن تو هستیم و خیلی دوست داریم خدا نگهدارت کوچولوی من تا خاطره زیبای دیگر از تو . دوست دارم. ...
27 ارديبهشت 1390

سفر بابایی و اومدن دایی شهرام

سلام به کوچولوی نازم امیدوارم حالت خوب خوب باشه عزیز مامان. بابایی جمعه رفت تهران و ما رو تنها گذاشت و مادو تا طبق معمول تنها شدیم و رفتیم خونه بابا حسین . .دایی شهرام با خاله ساغر با روژینا اومدن بیرجند روز جمعه پیش ما کلی با روژینا خندیدیم به روژینا می گفتم عمه نی نی داره میومد شکمم ناز می کرد می گفت نی نی . جات خالی عزیزم که دختر دایی ات را می دیدی . می گفتم به همه که ان شاء الله تا 5 ماه دیگه نی نی عمه می یاد روژینا باهاش بازی می کنه . اینم از خاطرات با مزه این دو روز تعطیل گلم . می بوسمت عشق من. ...
18 ارديبهشت 1390

مامان و بابا در انتظار یکی یکدونمون

سلام به گل مامانی . امیدوارم حالت خوب خوب باشه . میخوام برات یک خاطره قشنگی بگم . دیروز ظهر که رفتم خونه به بابایی گفتم امروز سمت راست شکمم یک تکونهایی خورد که مهناز گفت صدای سکسکه اش است . بعد بابایی دستشو گذاشت روی شکمم و فهمید کلی ذوق زده شد و داشت حست می کرد عزیزم بعد برای همه تعریف کردیم از ذوقمون . امیدوارم هر چی زودتر بیای و به زندگیمون معنای قشنگی بدی عزیزم دوست دارم دوست دارم دوست دارم مامانی عاشق تو ، تو رو مبوسه و به خدای مهربون می سپاره تا 5 ماه دیگه . ...
14 ارديبهشت 1390

صدای سکسکه

سلام عزیز مامانی . امیدوارم حالت خوب خوب باشه و مامانی تو رو اذیت نکرده باشه.امروز یک خاطره خیلی زیبا از تو برام پیش اومد . امروز دستم گذاشته بودم روی شکمم داشتم تمرکز می کردم که یکدفعه یک صدای ظریف و خوشکل از تو شنیدم روی شکمم . خاله مهناز هم که دستشو گذاشت این صدا رو شنید یک صدا کوچولو مثل ضربان قلب . خیلی ذوق زده شدم با مهناز کلی خندیدیم . الهی مامانی فدات بشه که تو اینقد کوچولویی خوشکلم .زودتر بیاکه دیگه دل تو دلم نیست . خیلی دوست دارم عزیزم و می بوسمت تا خاطره زیبای دیگر     ...
13 ارديبهشت 1390

تولدم مبارک

صبح تولد مامانی عمو مهدی - خاله نغمه - دایی شهرام - خاله ساغر - خاله مریم و عمو محمود و صبا و خاله مهناز که برای من بستنی خرید و منو شرمنده کرد تو اداره برام تولد گرفت با خانم خاتمی دستشون درد نکنه . شب دهم اردیبهشت تولد مامان نگار بود که بابایی برای مامان کیک و گل خرید خونه بابا گنجی تولد مامان گرفتن خوش گذشت .   بابایی هم به مامان کادو داد مامان نسرین هم عمه نگار هم که گفت برات می خرم کادو رو بعدا. بعد منو بابا پیمان با هم عکس گرفتیم و بابایی گفت ان شا الله سال دیگه با نی نیمون سه تایی عکس بگیریم منم دستمو گذاشتم رو شکمم و بهت گفتم ان شاالله زودتر بدنیا بیای و سال دیگه سه تایی با هم تولد بگیریم عزیز م...
12 ارديبهشت 1390