هلن کوچولوی مامانهلن کوچولوی مامان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

دنیای مامانی

یادگارهای طلایی برای دختر عزیزم

عزیز دلم هلن  گلم زندگیت رو با چند نصیحت مادرانه شروع میکنم که حرف دل بیشتر مادران مهربان دنیاست .    این چند نصیحت رو به دختر گلم می کنم تا در زندگی آینده اش بدردش بخوره .! یادگاری طلایی   اول ) به آینده فکر کن ولی نگران آینده نباش و غصه آینده رو نخور.و بدون که آینده هر آدمی ماحصل کارهایست که اون آدم تو گذشته و حال انجام داده است .پس امیدوارم همیشه مراقب اخلاق و رفتار و کردار خود باشی .   دوم ) شادی هایت را معطوف به بودن در کنار فرد خاص یا مکان خاصی نکن ... هر جایی که هستی  حس خوبی  داشته باش و با هر کسی که  هستی  نکات مثبتش را پیدا کن. و هر کسی را همانطور که هست ب...
17 تير 1391

كوچولوي يه روزه ما

شيرين عسل بازم من اومدم آخه ميدونم ماماني فعلا وقت نداره بياد و وبتو به روز كنه .خودمونيم اينقدر كه براي تو از ديروز نوشتم توي وب فرشته هاي خودم نرفتم.الان با ماماني تلفني صحبت كردم حالش بد نبود .شما داشتي شير ميخوردي قربونت برم .اسم خوشگلتم هلن گذاشتن انشاالله كه خوشنام باشي عسلك و زير سايه مامان و باباي مهربونت سالهاي سال با شادي و خرمي زندگي كني عزيزم.             سلام دختر کوچولوی مامانی امروز که این مطلب رو برای تو نازنینم می نویسم شما هشت ماهته عزیز دلم هر چی از قربون صدقه هات بگم کم گفتم کوچولوی نازنینم حالا می خوام هر چی از اون دوران یادم مونده برات بنویسم...
12 تير 1391

با اجازه مامانی

سلام شکلاتی خاله امروز بالاخره چشمای نازتو به این دنیا باز کردی و مامان و بابای مهربونتو خوشحال قربونت برم خاله جونی ( یه چیزی ما یعنی منو و خاله فاطمه بدون اجازه مامانی اومدیم توی وبت و داریم خاطره امروز ثبت میکنیم امیدواریم مامان جونی ما رو ببخشه) صبح یکی از همکارامون که اومده بود بیمارستان عیادت یکی از فامیلاش خبر داد که شما رو توی بیمارستان دیده و ما دو تایی هم که ذوق مرگ شده بودیم دیرمون میشد که بیایم و شما ها رو ببینیم خلاصه چون امروز آقای رئیس جمهور اومدن و اداره ها در و پیکری نداشتن جیم شدیم و با هزار مشقت تونستیم بیایم بیمارستان انشاالله که مامانی بعدا از خجالت ما در بیاد حالا عکسای فرشته کوچولومونو میذارم . توی این عکسا فقط چند ساع...
4 آبان 1390

دختر کاراته باز من

سلام گل مامانی سلام عشق مامانی ، امیدوارم که در شکم مامانی حسابی بهت خوش بگذره با اون لگدهایی که می زنی پدر منو که درآوردی و هی صدای جیغ و فریاد منو در میاری که بابایی می گه چیکار دخترم داری بذار لگد بزنه بهش می گم تو که راحتی لگد خوردنهاش ماله منه خوب از اینها بگذریم خوشکلم هر کار که می خوای با مامانی بکن تو فقط لگد بزن من بفهمم تو هستی بقیه اش با من .... در تاریخ 5/5/90 رفتم دکتر زنگویی فشارم خوب بود وزنم بد نبود صدای ضربان قلبتو که گذاشت گفتم خوب بود که دکتر گفت می خواستی از این بهتر باشه بعد هم توصیه های پزشکی اش رابرای من انجام داد که من باید در تاریخ 9/5/90 برم برای سلامتی عشقم واکسن کزاز بزنم تا تو در سلامت باشی اینقد دیشب لنگ و لگد ز...
8 مرداد 1390

دختر شیطون من

سلام عشق مامانی . دختر خوشکل خودم . می خوام برات از شیطونک بازیهایی که تو شکم مامانی می کنی برات بگم که چند وقته که اینقد لگد و. تکونهای بامزه ای می خوری که حتی لباسم تکون می خوره و با بابا پیمان کلی می خندیم .تاریخ ٢٣/٤/٩٠ رفتیم با بابا پیمان و مامان فاطی و بابایی رفتیم مشهد . اون روزها تکونهای تو عزیزم کم شده بود ولی همین که به خونه خاله نغمه می رسیدیم شروع می شد تکونهات .خاله نغمه هم که دستشو می ذاشت روی شکمم و حست می کرد و باهات صحبت می کرد و کلی ذوق می کرد . الهی قربون تو دختر خوشکلم برم که وقتی آهنگ شاد می ذاریم شروع می کنی به تکون خوردن عشق مامان طلایی. تازه روژینا هم هی دستشو می ذاشت روی شکمم و می گفت نی نی نازه الهی قربونش برم که ای...
28 تير 1390

دخترم همه عشق مامانی و بابایی

سلام به دختر گل مامانی و بابایی .دیروز شنبه ٤/٤/٩٠ من باتفاق مامان فاطی و خاله نغمه رفتم دکتر . وقتی داخل اتاق شدیم دکتر بعد از معاینات گفت دراز بکش تا صدای ضربان قلب نازنینتو بشنوی . من دراز کشیدم و دکتر با وسایلش اومد بعد خاله نغمه به دکتر گفت : می شه صدای قلبشو ضبط کنم ، خانم دکتر خندید گفت بیا اشکال نداره شروع کرد دستگاه به کار کردن و صدای قلب تو نازنینمو شنیدم وای خداااااااااای من داشتم عشق می کردم خاله نغمه کلی خندید و ذوق کرده بود بعد از معاینات دکتر گفت دیگه به سونو احتیاجی نداری اما اگر می خوای بدونی چیه جنسیتش می تونی بری سونو .با اصرار خاله نغمه و مامان فاطی رفتم سونو بعد دکتر بعد از کلی اینو و انور کردن گفت شما دختر داری  ...
5 تير 1390

سلام به وروجک مامان و بابا

سلامی به گرمی آفتاب به وروجک مامانی که همش شیطونی می کنه تو شکم مامانش .گفتم بعد از مدتها بیام و خاطره زیبای تکون خوردنهای تو رو بنویسم چند وقته که همش زیر شکمم فضولی می کنی و تکونهایی می خوری که دلم یکجوری میشه عزیزم .یادمه که یک روز یک تکون بدی خوردی که من جیغ کشیدم از درد که بابائیت اومد با شوخی با تو دعوا کرد که تو از بعدازظهر تا شب تکون نخوردی هر چی با تو حرف زدیم و منت تو رو کشیدیم اصلا محل ندادی و تکون نخوردی تا ساعت ٩ شب که آشتی کردی با ما کلی با بابایی خندیدیم و همینجور از بقیه تکون خوردنهات که اگه یک ذره خم بشم تکون میخوری با شدت که صاف بشم خیلی با مزه است این حرکات و من عاشق این حرکات و تکون خوردنهای تو هستم گلم بدون تو دنیای ...
4 تير 1390

حرکتهای ریزه ماهی

سلام عشق مامان . امروز اومدم که از یک خاطره بامزه تو تعریف کنم .امروز شنبه 21/3/90 است و شما 5 ماهتون است . امروز صبح که اومدم اداره روی صندلی نشسته بودم که متوجه حرکات ریز کوچولویی زیر شکمم شدم رفتم به خاله مهناز گفتم و گفت : حرکات خودشه ، نمی دونی که چه ذوقی کردم عزیز دلم . ان شااله که همیشه حکاتتو حس کنم خوشکل مامانی . دیشب هم که بابا پیمان از تو تعریف می کرد و با تو صحبت می کرد و با هم می گفتیم که با اومدن این بچه چقدر زندگیمون تغییر کرده نفسم دوست دارم. من و بابایی در زندگیمون از تاریخی که فهمیدیم تو رو باردارم داریم تلاش می کنیم برای یک زندگی خوب و عالی برای شما امیدمون و در آخر می خوام برات بگم که مامان و بابا خیلی دوست دارن و عاشقا...
21 خرداد 1390

امیدم برای زندگی

سلام عشق مامان که نمی دونم دختری یا پسر .هر چی هستی سالم و تندرست باشی . عزیزم    می خواستم برات یک خاطره بامزه بگم . دیروز سه شنبه 10 خرداد 90 همکارم اومد توی اتاقم ، داشتیم با هم صحبت می کردیم ، من نشسته بودم روی صندلی که یهو دیدم سمت راست شکمم یکم بالاتر یک تکونهای بامزه ای خورد خودمو سریع راست کردم دیدم که خوب شد . بعد برای مامان فاطی و بابا پیمان که گفتم خندیدند و مامان فاطی گفت بچه ات تکون خورده ، وای نمی دونی که چه حس خوبی داشتم عزیز دل مامان .الهی فدات بشم مامانی قد یک دنیا عاشقت و تو رو می پرسته گل من .  بعد شب که آمدیم خونه بابا پیمان داشت با تو صحبت می کرد که من حسودیم شد گفتم چی می گی به بچه ام گفت :دارم با ب...
11 خرداد 1390

سلام به عزیز خوشگل مامانی نفسم

سلام مامانی جونم امیدوارم هر روز که می گذره حالت بهتر از دیروز باشه و در صحت و سلامت کامل بسر ببری عزیزم . می خوام برات از روز چهارشنبه 4/3/90 بگم که من با بابایی صبح ساعت  30/8 رفتیم سونو که دکتر ساعت 9 اومد بعد من رفتم دراز کشیدم تا جنسیت عزیز دلمو بفهمم وای که چقدر لحظه زیبایی بود برای هر مادری این لحظه ها قشنگه .وقتی تو رو دیدم توی مانیتور کلی ذوق زده شدم جیگرم نفسم عمرم دستات پاهات سرت شکمت وای خدای من  بابات که دیدگه نگو داشت ذوق می کرد که منشی دکتر بهش گفت آقا یباین جلوتر ببینین هر کار کرد دکتر که جنسیت شما رو ببینه معلوم نشد چنان پاهاتو بهم چسبونده بودی که معلوم نشد جنسیتت عزیزم  خوب ما رو گذاشتی سرکار طلای مامان . د...
5 خرداد 1390